لــعل سـلـسـبیــل

خانم بزرگ سفره‌ی قلمکار قدیمی اش را به بغل زد و به حیاط خانه آمد. درختهای سیب توی باغچه کم کم داشتند از خواب زمستانی بیدار می شدند. خانم بزرگ سفره را روی تخت زیر درخت سیب پهن کرد. هفت تا کاسه‌ی یک رنگ اما لب پَر آورد. آنها را توی سفره چید. هفت تا گنجشک کوچولو روی درخت نشسته بودند. آنها خیلی دوست داشتند به خانم بزرگ کمک کنند. هفت تایی پریدند روی شاخه های پایین تر: «خانم بزرگ ! کمک نمی‌خوای؟»

خانم بزرگ دستی به کمرش زد و گفت :« البته که کمک می‌خوام! » گنجشک اولی گفت: «من برات سیب میارم!» بعد پر زد و رفت توی اتاق، سراغ ظرف میوه. دُم سیب قرمز کوچکی را با نوکش گرفت. تند تند بال زد. سیب را توی کاسه‌ی اول گذاشت. گنجشک‌ها یک صدا خواندند: «چه سیب سرخ نازی!»

گنجشک دومی گفت: «من برات سبزه میارم!». رفت و نشست لب حوض. نوک کوچکش را پر از آب کرد و ریخت روی سبزه‌ها. با کمک خانم بزرگ، سر ظرف سبزه را گرفت و آن را توی سفره گذاشت. گنجشک‌ها با هم خواندند: « چه سبزه‌ی تازه ای! ».

گنجشک سومی گفت:«من برات سیر میارم!». او هم بال زد و بال زد تا به سیرهای بافته به هم رسید. آنقدر نوک زد و نوک زد تا یک بوته‌ی سیر از بقیه جدا شد. آن را با نوکش گرفت و به این ترتیب کاسه‌ی سومی هم پر شد. گنجشک‌ها با هم خواندند: «چه سیر تند و تیزی!».

گنجشک چهارمی گفت: «من برات سرکه میارم!». خانم بزرگ چشمهایش خوب نمی‌دید. گنجشک چهارم در شیشه‌ی سرکه را باز کرد. گنجشک ها با هم خواندند: «چه سرکه‌ی خوش رنگی!». گنجشک پنجم گنجه‌ی خانم بزرگ را آنقدر گشت تا یک سکه‌ی طلایی پیدا کرد. گنجشک‌ها با هم خواندند: «چه سکه ی بلایی! رنگ خود طلایی!». گنجشک ششمی گفت: «من برات سنجد میارم!». خانم بزرگ دستش به طاقچه‌‌ی بالایی نمی‌رسید. برای همین او، دانه دانه سنجدها را با نوک کوچکش می‌گرفت و سر سفره‌ی هفت سین می‌برد. گنجشک‌ها با هم خواندند:« چه سنجد زرنگی!».

گنجشک هفتمی گفت: «من برات سمنو میارم!». اما توی خانه سمنو نبود. پرکشید و از خانه‌ی خانم بزرگ بیرون رفت. توی هوا بوی سمنو شنید، از آن بالا دیگ بزرگی دید. پر از دود، دورش پر از آدم. به دیگ نزدیک شد. داغ بود. دور دیگ سمنو خیلی شلوغ بود. آدم‌ها با هم گفتند: «برو کنارکوچولو! بال‌هات می‌سوزه!» گنجشک هفتمی دلش گرفت. غمگین شد. برگشت پیش باقی گنجشک‌ها. گنجشک‌ها فکری به خاطرشان رسید. همه با هم پرواز کردند. رفتند توی آسمان آبی. بلند تر از همیشه خواندند: «هفت سین خانم بزرگ، شش سین شده! هفت سین خانم بزرگ، شش سین شده!». همسایه‌ها این خبر را شنیدند و هرکدام پیش خودش گفت: «یعنی سفره‌ی خانم بزرگ چی کم داره؟ سفره‌ی ما که سمنو نداره، یک سین دیگه می‌برم و از خانم بزرگ به جایش سمنو می‌گیرم.». هرکدام هرچه از هفت سین را که اضافه داشت، برداشت و رفت دم خانه‌ی خانم بزرگ.

-          تق تق تق!
-          خوش آمدی! بفرما تو همسایه!

همه‌ی همسایه ها توی حیاط خانه‌ی خانم بزرگ جمع شدند. هرکدام یک سین، توی دست داشتند. اما گنجشک‌ها هرچه نگاه کردند سین هفتم یعنی سمنو را ندیدند. گنجشک هفتمی که گریه‌اش گرفته بود گفت: «مگه سفره‌ی هفت سین می‌شه بدون سمنو؟». گنجشک‌ها با هم خواندند: «هفت سین بدون سمنو؟». همسایه‌ها همه ناراحت شدند. چون هیچ‌کس در سفره‌ی هفت سینش سمنو‌ نداشت. اما خانم بزرگ با لب خندان گفت: «فدای سرتون سمنو! اصلا چه خوب شد که سمنو نبود، چون اگه سمنو بود شما الان مهممون خونه ی من نبودید.»
-          تق تق تق! نذری آوردم براتون!
خانم بزرگ در خانه‌اش را باز کرد. بوی سمنو توی خانه پیچید. گنجشک‌ها با سروصدای خوشحالی خانه را روی سرشان گذاشتند. لبهای همه خندان شد. درخت‌های سیب از خنده‌ی آنها به خنده افتادند و تمام شکوفه‌هایشان باز شد. بهار آمد.

جوانه (1) ، ضمیمه ماهنامه غذا ، هاجر زمانی، ص (10)


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 2:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com